دوران احساس وجود تو
پسر خوبم امروز میخوام از لحظه های شیرینی که تو دروجودم رشد می کردی برات بگم .
اوایل دوران حاملگی یعنی فقط تا دوماهگی خیلی حالم خوب بود فقط عصر که می شد یکم بی حال می شدم و دوست داشتم بخوابم
ولی با وجود داداشت نمی تونستم خیلی استراحت کنم . یک روز احساس کردم حالم خیلی خوب نیست یعنی خیلی بی حال بودم و احساس خستگی شدیدی داشتم تا اینکه شب که خونه ی بابا رحمت (بابای من ) بودیم تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم شاید حالم بهتر بشه ولی وقتی رفتم حمام دیدم که خونریزی کردم خیلی ترسیدم و مامانم رو صدا زدم و بهش گفتم که باید چه کار کنم اونم سریع به دکترم (دکتر ماندانا سعادت ) زد و خانم دکتر گفت سریع بیارینش مطب آخه می خواست سونوگرافی کنه ضمناْ دردهام هم شروع شده بود خلاصه با بابایی و مامانم سریع رفتیم مطب وزمانیکه سونوگرافی کرد گفت هنز تو سالمی ولی خیلی باید مواظبت باشم .عزیز دلم اون شب من برای اولین بار تو کوچولوی نازم رو دیدم لحظه ی خیلی قشنگی بود
ولی من خیلی استرس داشتم و می ترسیدم تو کوچولوی نازم رو از دست بدم . خانم دکترگفت فعلاْ نباید بری سرکار و برام استعلجی نوشت و روزهای پراز استرس و ترس از دست دادنت برای من شروع شد .
پسرم الان باید برم بعداْ می یام و برات مینویسم .