آراد و دنیای کوچک او

کودکم عاشقانه دوست داشتن را بیاموز

معجزه ي عشق را امتحان کن!    سال ها پيش در کشور آلمان، زن و شوهري زندگي مي کردند. آنها هيچ گاه صاحب  فرزندي نمي شدند. يک روز که براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکي در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديک شد. به نظر او ببر مادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت. پس اگر احساس خطر مي کرد به هر دوي آنها حمله مي کرد و صدمه مي زد. اما زن انگار هيچ يک از جملات همسرش را نمي شنيد. خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش کشيد، دست همسرش را گرفت و گفت: عجله کن! ما بايد همين الآن سوار اتومبيل مان شويم و از اينجا برويم. آنها...
16 بهمن 1389

فرشته خدا

  فرشته خدا   کودکی که اماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید (( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم )). خداوند پاسخ داد از میان بسیاری از فرشتگا ن من یکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار تو است و از تو نگهداری میکند . اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه کودک گفت: اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و  آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است . خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو ع...
12 بهمن 1389

لحظه های شیرین قبل از با تو بودن

کودکم می خوام از قبل ازدنیا اومدنت برات بنویسم . داداشت آریان ۳۰/۵ ساله بود و اون موقع می رفت مهدکودک و یک دوستی داشت که اسمش امیرمحمد بود و داداشت همش می گفت برای من یک برادربیار و اسمش روبزار امیرمحمد بالاخره من و بابایی تصمیم گرفتیم که برای آریان یک داداش کوچولو یا شایدم خواهر کوچولو بیاریم و اینجوری شد که تو بالاخره اومدی تو شکم مامانی . اون روز۱۰ ذر۱۳۸۶ بود که من فهمیدم حامله ام و با اینکه دومین دفعه بود که این حس رو تجربه می کردم ولی واقعاْ لحظه شیرینی بود و هم ن و هم بابایی خیلی خوشحال شدیم ولی به داداشت چیزی نگفتیم آخه هنوز خیلی زود بود که بفهمه و حوصلش از این همه انتظار سر می رفت . بعدا می یام و از ...
10 بهمن 1389

دوران احساس وجود تو

پسر خوبم امروز میخوام از لحظه های شیرینی که تو دروجودم رشد می کردی برات بگم . اوایل دوران حاملگی یعنی فقط تا دوماهگی خیلی حالم خوب بود فقط عصر که می شد یکم بی حال می شدم و دوست داشتم بخوابم ولی با وجود داداشت نمی تونستم خیلی استراحت کنم . یک روز احساس کردم حالم خیلی خوب نیست یعنی خیلی بی حال بودم و احساس خستگی شدیدی داشتم تا اینکه شب که خونه ی بابا رحمت (بابای من ) بودیم تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم شاید حالم بهتر بشه ولی وقتی رفتم حمام دیدم که خونریزی کردم خیلی ترسیدم و مامانم رو صدا زدم و بهش گفتم که باید چه کار کنم اونم سریع به دکترم (دکتر ماندانا سعادت ) زد و خانم دکتر گفت سریع بیارینش مطب آخه می خواست سونوگرافی ک...
10 بهمن 1389

برای پسر زیبایم آراد

سلام پسر گلم . خیلی دلم می خواست که برات یه وبلاگ درست کنم وخاطرات و لحظات شیرین کودکیت رو براهمیشه ثبت کنم تا هیچ وقت این لحظات زیبا فراموش نشه بالاخره این کارو انجام دادم تا زمانیکه خودت بزرگ بشی و بتونی بنویسی این وبلاگ رو من برات می نویسم به امید اون روز .   ...
4 بهمن 1389
1